آرشیو کاملی از خاطرات مشترک ایرانی ها

آرشیو کاملی از خاطرات مشترک ایرانی ها

یــادش بـخیــــــر « قـدیمـــــا »
آرشیو کاملی از خاطرات مشترک ایرانی ها

آرشیو کاملی از خاطرات مشترک ایرانی ها

یــادش بـخیــــــر « قـدیمـــــا »

کتاب شلغم گردن کلفت

توضیح کلی : 

 

داستان پندآموز قدیمی پیرمرد کشاورز و شلغم بزرگی که تو مزرعه ش بود


تصویر اصلی :

   

(تصویر شماره 1)

کتاب شلغم گردن کلفت

  

تصاویر بیشتر :


(تصویر شماره 2)

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا

 

(تصویر شماره 3)

داستان پیرمرد و چغندر


توضیحات بیشتر : 


متن عامیانه داستان پیرمرد و چغندر:


در روزگاران قدیم پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در مزرعه ای کوچک زندگی می کردند. پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می شد و کار می کرد. گاوها را می دوشید، طویله را تمیز می کرد، به حیوانات آب و علف می داد، زمین را شخم می زد، دانه می کاشت، درختان را آب می داد و … خلاصه این پیرمرد یه لحظه بیکار نمی نشست، زنش هم همینطور توی خانه بی امان مشغول بود.
 روزی پیرمرد مشغول بیل زدن زمین بود که متوجه یه چغندرقند بزرگ شد. به خودش گفت امروز یه غذای خوشمزه می خوریم. برگ های چغندر را گرفت و خواست از ریشه در بیاورد ولی مثل اینکه خیلی سنگین بود. دوباره امتحان کرد این بار با زور بیشتر. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی نشد.
 پیرمرد زنش رو صدا کرد. ماجرا رو برای زنش تعریف کرد، پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت و زنش شال کمر پیرمرد رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.
 زن کشاورز رفت پسرشون رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد. پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.
 پسره رفت و سگش رو صدا زد ماجرا رو برای سگش تعریف کرد. پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگه شلوار پسره رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.
 سگه رفت گربه رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد. پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگه شلوار پسره رو گرفت و گربه دم سگه رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.
 گربه رفت موشه رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد. پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگه شلوار پسره رو گرفت و گربه دم سگه رو گرفت و موشه دمه گربه رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.
 موشه یه فکری به سرش زد. شروع کرد به کندن زمین همه با تعجب به هم نگاه می کردند. موشه هی کند و هی کند و یه هو بیرون اومد و گفت حالا دیگه حاضره. همه به هم یه نگاه کردند و پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگه شلوار پسره رو گرفت و گربه دم سگه رو گرفت و موشه دمه گربه رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) و ناگهان چغندر قند بزرگ از دل خاک بیرون اومد. همه از خوشحالی فریاد کشیدند و شادی کردند و به هوش موشه آفرین گفتند.
 زن کشاورز گفت من هم یک شام خوشمزه با این چغندر آماده میکنم و اون روز همه اونها با خوشحالی به خانه پیرمرد رفتند و از یک شام خوشمزه لذت بردند.


لینک های مرتبط : 

_



کلمات کلیدی : دانلود عکس و کتاب پیرمرد و چغندر، کتاب داستان قدیمی شلغم گردن کلفت، قصه های پندآموز گذشته، 

نظرات 6 + ارسال نظر
reza 14 مهر 1393 ساعت 09:06 http://varzeshonline.blogsky.com/

موفق باشی :)

مؤیدی باشی

خیلی خوب بود به وب ما هم سر بزنید

امید 8 اردیبهشت 1395 ساعت 10:50

یادمه یه کارتنه عروسکی که به صورت شعر بود، هم داشت.

ناشناس 25 مرداد 1395 ساعت 11:36

شعرش این بود
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا
با این تکون یا اون تکون بیرون بیا

اون موقع ها شلغم دوست نداشتم
همش فکر میکردم چرا اینا بخاطر یه شلغم اینقدر تلاش می کنن!!!

farhadfery 7 شهریور 1399 ساعت 13:07

کوچیک بودم خونده بودمش، چه خوش بودیم با این داستان ها

Mehdi shekari 10 شهریور 1401 ساعت 14:01

یادش بخیر .اولین کتاب قصه ای که خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد